برای الیزابت - ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
الیزابت عزیزم حالا که این نامه را مینویسم، لابد در ترمینال، یحتمل روی سکوی کنار اتوبوس، ایستادهای و با چشمانی پر خانوادهات را وداع میگویی، به سوی شهری شلوغ، آلوده، پیچ در پیچ، مضطرب، زیبا، شبیه به خودت. فردا میتوانست برای من بهترین روز سال باشد، اگر در پاسخ نامه قبلیام میگفتی "بله". حالا اما صرفا انتظار دوستی را میکشم که همروح من است. برای آمدنت هیجانزدهام. اگر میتوانستم شهر را آذین میبستم و به خاطر آمدنت هلهله بر پا میکردم. حالا اما نشستهام و - تقریبا مثل همیشه - مطمئن نیستم باید برایت آرزوی سفری امن بکنم یا نه. الیزابت عزیزم، بگذریم. اینها مزخرفات است. از آمدنت خوشحالم. میدانم قرار است کنار هم روزهای خوبی را سپری کنیم. به این که میتوانم زمان بیشتری را در کنار تو زمان بگذرانم، میبالم. آغوش تهران به روی تو باز است و آغوش من به روی تو، بازتر از تهران. بدان که هیچ چیز جلودار تو نخواهد بود و هیچ چیز یارای آسیب رساندن به تو را ندارد. تو حالا خانوادهای را وداع میگویی و به سوی خانوادهای تازه ره میسپاری. خانوادهای نه از خون که ا