پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۲۰

برای الیزابت

    الیزابت     عزیزترینِ دوست‌داشتنی‌های من     کاش همین حالا زیر این باران کنار تو نشسته بودم، بازو به بازو، سیگار در دست و چیزی می‌گفتی، از گفته خودت ریسه می‌رفتی و من آهسته و آرام چند لحظه در آغوش می‌کشیدمت. باران مرا یاد تو می‌اندازد. یاد شبی که زیر پایه‌های پل به انتظار دوستی نشسته بودیم و "بوی پیراهن یوسف" گوش می‌دادیم. موسیقی و ترانه‌اش حتی پیش از آن شب تو را به یادم می‌آورد؛ مثل تقریبا تمام موسیقی‌ها و ترانه‌ها و اشعار دیگری که یاد کسی را در من زنده می‌کنند؛ خاصه یاد محبوب و معشوقی. یگانه‌ترین گوهر زندگی، تو باید خوب بدانی تا کجای جهان دوستت خواهم داشت - حتی پس از ایستادن تمام ذرات هستی از حرکت. تو باید خوب بدانی مرگ من عشق به تو را در جهان می‌پراکند چه با تجزیه من هر وجودی ذره‌ای از مرا بپذیرد، عاشق تو خواهد شد؛ ای بسا در دل آرزوی مرگ مرا داشته باشی تا معشوق جهان باشی هرچند بعید می‌دانم حالا نباشی. کدام سنگ‌فرش قدوم تو را به خود دیده، عاشقت نشده؟ کدام باد عطر تنت را بوییده، شیدایت نشده؟ کدام آب نوازشت کرده، مجنونت نشده؟ کدام نور به چشمت افتاده، شیفته‌ات نشده؟ زیر کد

برای جوزف ۲

 جوزف، دو سه روز است می‌خواهم این نامه را برایت بنویسم و وقت نمی‌کنم. همین که پای نوشتن می‌نشینم کسی پیامی می‌دهد و سر صحبتی طولانی را باز می‌کند. آخر سر آن‌قدر خسته می‌شوم که فراموش می‌کنم می‌خواسته‌ام چه چیزی را توضیح دهم و یا چه گونه توضیح دهم. یک چیزهایی را فراموش می‌کنم خلاصه. حالا هم آخر شب است، دیروقت است و من گرسنه‌ام. دو ساعتی می‌شود که عزم کرده‌ام برایت بنویسم، با این حال دوباره در دام پیام‌هایی افتاده‌ام که باید جوابشان را می‌دادم و خب، تا این ساعت روز طول کشید. پراکنده‌ام جوزف. پخش و پلا. مثل خری در گل مانده‌ام؛ واقعا مثل یک خرِ واقعی. نه؛ حتی بدتر از یک خر واقعی. من چندان سر و کله‌ای با خرها نزده‌ام اما هیچ نمی‌توانم قبول کنم چهارپایی به آن با مزگی و با نمکی با چهره‌ای که سادگی و مهربانی درش موج می‌زند، احمقی چیزی باشد. نه. من بدتر از یک خر واقعی در گل مانده‌ام. چنان که حتی متوجه نیستم در گل فرو رفته‌ام؛ چه رسد به این‌که بدانم تا کجا رفته‌ام و چرا رفته‌ام و چگونه رفته‌ام و امیدی به بیرون آمدن از گل هست یا نه. دست روزگار را می‌بینی جوزف؟ چند سال پیش، آن روزها که هنوز تو وجو

برای جوزف ۱

بیا اینجا را چرک نویس در نظر بگیریم، جوزف. چرک نویس و صندوق نامه‌ها. نامه‌هایی به آدم‌های واقعی با اسم‌های الکی یا حتی به آدم‌های الکی با اسم‌های الکی مثل خود تو، جوزف. بله تو که دیشب تصمیم گرفتم وجود داشته باشی و به جز اسمت یعنی جوزف، هیچ اطلاعات و تصور دیگری ندارم. شاید یک روز نام تو را بگیرم و روی گلدانی بگذارم. آن روز، جوزف عزیز، با کمال تاسف باید بگویم به خاطرات خواهی پیوست و شاید حتی در خاطرات هم باقی نمانی. شاید دیگر به خاطر نداشته باشم که جوزف، دوست خیالی من، یک روز از ناکجا پیدایش شد، یک روز نامش را به گل‌دانی داد و همان روز رفت. این عاقبت دوست‌های خیالی است جوزف. متاسفم اما واقعا همین‌طور است. شاهد مثال دوستان خیالی دوران کودکی‌ام. من هیچ کدامشان را به خاطر نمی‌آورم. آن‌ها فراموش شده‌اند، گویی هرگز نبوده‌اند. بعید نیست آقای درویش تنسی کانک لم تکن را برای دوستان خیالی دوران کودکی یا حتی بزرگسالی (بزرگ‌سالی درست‌تر به نظر نمی‌آید؟) نوشته باشد. دوستان خیالی دوران کودکی من چنان از خاطر رفته‌اند که حتی مادر و پدرم آن‌ها را به خاطر نمی‌آورند. لابد حالا سرگردان توی کوچه‌های شهر می‌گ