برای الیزابت
الیزابت عزیزترینِ دوستداشتنیهای من کاش همین حالا زیر این باران کنار تو نشسته بودم، بازو به بازو، سیگار در دست و چیزی میگفتی، از گفته خودت ریسه میرفتی و من آهسته و آرام چند لحظه در آغوش میکشیدمت. باران مرا یاد تو میاندازد. یاد شبی که زیر پایههای پل به انتظار دوستی نشسته بودیم و "بوی پیراهن یوسف" گوش میدادیم. موسیقی و ترانهاش حتی پیش از آن شب تو را به یادم میآورد؛ مثل تقریبا تمام موسیقیها و ترانهها و اشعار دیگری که یاد کسی را در من زنده میکنند؛ خاصه یاد محبوب و معشوقی. یگانهترین گوهر زندگی، تو باید خوب بدانی تا کجای جهان دوستت خواهم داشت - حتی پس از ایستادن تمام ذرات هستی از حرکت. تو باید خوب بدانی مرگ من عشق به تو را در جهان میپراکند چه با تجزیه من هر وجودی ذرهای از مرا بپذیرد، عاشق تو خواهد شد؛ ای بسا در دل آرزوی مرگ مرا داشته باشی تا معشوق جهان باشی هرچند بعید میدانم حالا نباشی. کدام سنگفرش قدوم تو را به خود دیده، عاشقت نشده؟ کدام باد عطر تنت را بوییده، شیدایت نشده؟ کدام آب نوازشت کرده، مجنونت نشده؟ کدام نور به چشمت افتاده، شیفتهات نشده؟ زیر کد