پست‌ها

برای الیزابت - بامداد ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

الیزابت عزیزم، دوستِ دوست‌داشتنی‌تر از جان‌ام به خواب رفته‌ای. قبل از خواب پر بودی. اشک بارها پشت چشمانت دوید. حالا که نگاهت می‌کنم، لب‌خند می‌زنی؛ در خواب. چنان شیرین به خواب رفته‌ای و چنان آرام می‌خندی که تازه کمی بعد از نگاه کردنت مچ خودم را می‌گیرم و می‌فهمم از حضور چنین تو در برابر چشمانم، نیش‌ام تا بناگوش باز شده. به اندکی آرامش اگر دست یافته باشی و کمی خوش‌حالی، ولو آن قدر که در خواب سراغت بگیرد و تنها در رویا توانی برای ایستادن در بیداری وجودت را اشاره‌ای کند، قلب من سرشار از تمانینه خواهد شد. ااین‌گونه دیدن‌ات آرامش نصیب من کرد. از لب‌خندت  در خواب خوش‌حالم و برایت تا همیشه رویای شیرین آرزو دارم. خوش‌حال باش.

برای الیزابت - ۱۴ فروردین ۱۴۰۰

           الیزابت عزیزم          حالا که این نامه را می‌نویسم، لابد در ترمینال، یحتمل روی سکوی کنار اتوبوس، ایستاده‌ای و با چشمانی پر خانواده‌ات را وداع می‌گویی، به سوی شهری شلوغ، آلوده، پیچ در پیچ، مضطرب، زیبا، شبیه به خودت. فردا می‌توانست برای من بهترین روز سال باشد، اگر در پاسخ نامه قبلی‌ام می‌گفتی "بله". حالا اما صرفا انتظار دوستی را می‌کشم که هم‌روح من است. برای آمدنت هیجان‌زده‌ام. اگر می‌توانستم شهر را آذین می‌بستم و به خاطر آمدنت هلهله بر پا می‌کردم. حالا اما نشسته‌ام و - تقریبا مثل همیشه - مطمئن نیستم باید برایت آرزوی سفری امن بکنم یا نه.          الیزابت عزیزم، بگذریم. این‌ها مزخرفات است. از آمدنت خوش‌حالم. می‌دانم قرار است کنار هم روزهای خوبی را سپری کنیم. به این که می‌توانم زمان بیش‌تری را در کنار تو زمان بگذرانم، می‌بالم. آغوش تهران به روی تو باز است و آغوش من به روی تو، بازتر از تهران. بدان که هیچ چیز جلودار تو نخواهد بود و هیچ چیز یارای آسیب رساندن به تو را ندارد. تو حالا خانواده‌ای را وداع می‌گویی و به سوی خانواده‌ای تازه ره می‌سپاری. خانواده‌ای نه از خون که ا

برای جوزف - ۴ بهمن ۹۹

     جوزف      امروز شنبه چند روزی می‌شود که حال خوشی ندارم. روزهایی که از کلاس رقص باز می‌گردم، زلال و شفاف‌تر از باقی مواقع‌ام. انگار منافذ تن باز شده، کثافت‌ها بیرون ریخته باشند. انگار با اسکاچ به جان لکه‌های وجود افتاده باشی. انگار جرم گیر بریزی روی دیوارهای مستراح یا هر چیز دیگری که به تو بفهماند انگار داری آلودگی را می‌زدایی. با خودم و با آن‌چه در من جریان دارد با وضوح بیش‌تر مواجه می‌شوم و هر بار پا از پله‌های ایستگاه مترو که پایین می‌گذارم و وارد خیابان می‌شوم، غمی وجودم را فرا می‌گیرد. احساس می‌کنم پرنده‌ای دیوانه‌وار خودش را به دیواره‌های قلبم می‌کوبد. اشک را دوردست چشمانم می‌بینم اما نمی‌دانم چرا ایستاده، جلو نمی‌آید.      جوجو، می‌ترسم. خشم و عصبانیتی در وجودم احساس می‌کنم که نه درست می‌دانم از کجا آمده و نه راهی برای بروز و تخلیه‌اش می‌یابم. هراسم از آن است که انباشته شود و از پا بیاندازتم. هول برم داشته نکند لشکر غم با سگ‌های سیاه و کلاغ‌های خیس دوباره به سویم حمله‌ور شوند و باز چنان روی زمینم بکوبند که یارای دوباره ایستادن را نداشته باشم. برای من از این نگو که تا به حال

برای الیزابت - ۴ بهمن ۹۹

       الیزابت عزیزم      هر زمانی از روز که این نامه را می‌خوانی، به خیر باشد – اگر در این جهان خیر حقیقتی واقع و امکانی عملی باشد و راستش را بخواهی باید بنویسم گاهی اوضاع چنان به هم ریخته است که از پایه به مفهوم خیر شک می‌کنم و گمان می‌برم خیر انتزاعی بشری است تا روانش از هم نپاشد و دوام بیاورد. این گمان البته نمی‌پاید و زود یا دیر بالاخره شروع به لنگیدن می‌کند. نمی‌توان ادعا کرد که هیچ خیریتی در کار جهان نیست و هیچ خیری را نمی‌توان یافت. این را با تو فهمیده‌ام. با تویی که حالا این نامه را برایت می‌نویسم.      الیزابت عزیزم، باید اعتراف کنم که عشق تو در تمام ذرات وجود من ریشه دوانده. ریشه‌ای چنان ستبر و عمیق که هیچ چیز را یارای خشکاندن آن نیست. من هنوز و بعد از گذشت تمام این سال‌ها و احتمال قریب به یقین ناممکن بودن شکل گرفتن رابطه‌ای با فرم شراکت و زوجیت میان ما سرد و از پا افتاده نشده‌ام، تو را دوست دارم و روی چشم می‌گذارم و گذشتن فکرت از سرم مایه تسلی و خوش‌حالیم است. مهربان دورم، در وجود تو گوهری نهفته که خود از آن بی‌خبری و این عجیب‌ترین نکته درباره تو است. همیشه برایم سوال ب

برای لوسی

       لوسی      چند وقتی بود می خواستم برای تو چیز پر و پیمانی بنویسم. توی سرم کلمه ها را تکرار می کردم. همه چیز را می چیدم جای خودش. زور میزدم کلمات در مناسب‌ترین جایگاه قرار بگیرند. چیزی ننوشته بودم تا تصویر کلی به بهترین نحو ساخته شود.  نمی‌خواستم واژه‌ها تلف شوند. نمی‌خواستم بدون ایده درست سراغ نوشتن از تو بیایم. از تو و برای تو. از تو برای تو. حالا اما درون سینه‌ام بوته ای آتش زده‌اند. بادکنک‌های مملو از رنگ به دیوار کوبیده شده، کلمات آن یادداشت، نامه، تو-نگاری هنوز محقق نشده است در ذهن من. همه جا رنگ پاشیده. حرف‌ها روی دیوار ماسیده‌اند. انگار وسط قالب یخ آتش برافروخته باشند.      می‌دانستم سرانجامی نخواهد داشت. می‌دانستم دوری و فاصله جدایی می‌آورد. می‌دانستم مسیر خودت را خواهی رفت. چنان که من مسیر خودم را خواهم رفت. می‌دانستم چنین اتفاقی خواهد افتاد و هیچ نمی‌دانستم رخ دادنش آن قدر برای من سخت و سنگین بیاید. آخر توانستی عشق بورزی؟ آخر فهمیدی عشق دروغ نیست؟ چه قدر برای تو خوش‌حالم که حالا واقعیت زندگی‌ات مثل یک خواب یا فیلمی می‌ماند که وقوعش را نمی‌توانی باور داشته باشی. هیچ

برای الیزابت

    الیزابت     عزیزترینِ دوست‌داشتنی‌های من     کاش همین حالا زیر این باران کنار تو نشسته بودم، بازو به بازو، سیگار در دست و چیزی می‌گفتی، از گفته خودت ریسه می‌رفتی و من آهسته و آرام چند لحظه در آغوش می‌کشیدمت. باران مرا یاد تو می‌اندازد. یاد شبی که زیر پایه‌های پل به انتظار دوستی نشسته بودیم و "بوی پیراهن یوسف" گوش می‌دادیم. موسیقی و ترانه‌اش حتی پیش از آن شب تو را به یادم می‌آورد؛ مثل تقریبا تمام موسیقی‌ها و ترانه‌ها و اشعار دیگری که یاد کسی را در من زنده می‌کنند؛ خاصه یاد محبوب و معشوقی. یگانه‌ترین گوهر زندگی، تو باید خوب بدانی تا کجای جهان دوستت خواهم داشت - حتی پس از ایستادن تمام ذرات هستی از حرکت. تو باید خوب بدانی مرگ من عشق به تو را در جهان می‌پراکند چه با تجزیه من هر وجودی ذره‌ای از مرا بپذیرد، عاشق تو خواهد شد؛ ای بسا در دل آرزوی مرگ مرا داشته باشی تا معشوق جهان باشی هرچند بعید می‌دانم حالا نباشی. کدام سنگ‌فرش قدوم تو را به خود دیده، عاشقت نشده؟ کدام باد عطر تنت را بوییده، شیدایت نشده؟ کدام آب نوازشت کرده، مجنونت نشده؟ کدام نور به چشمت افتاده، شیفته‌ات نشده؟ زیر کد

برای جوزف ۲

 جوزف، دو سه روز است می‌خواهم این نامه را برایت بنویسم و وقت نمی‌کنم. همین که پای نوشتن می‌نشینم کسی پیامی می‌دهد و سر صحبتی طولانی را باز می‌کند. آخر سر آن‌قدر خسته می‌شوم که فراموش می‌کنم می‌خواسته‌ام چه چیزی را توضیح دهم و یا چه گونه توضیح دهم. یک چیزهایی را فراموش می‌کنم خلاصه. حالا هم آخر شب است، دیروقت است و من گرسنه‌ام. دو ساعتی می‌شود که عزم کرده‌ام برایت بنویسم، با این حال دوباره در دام پیام‌هایی افتاده‌ام که باید جوابشان را می‌دادم و خب، تا این ساعت روز طول کشید. پراکنده‌ام جوزف. پخش و پلا. مثل خری در گل مانده‌ام؛ واقعا مثل یک خرِ واقعی. نه؛ حتی بدتر از یک خر واقعی. من چندان سر و کله‌ای با خرها نزده‌ام اما هیچ نمی‌توانم قبول کنم چهارپایی به آن با مزگی و با نمکی با چهره‌ای که سادگی و مهربانی درش موج می‌زند، احمقی چیزی باشد. نه. من بدتر از یک خر واقعی در گل مانده‌ام. چنان که حتی متوجه نیستم در گل فرو رفته‌ام؛ چه رسد به این‌که بدانم تا کجا رفته‌ام و چرا رفته‌ام و چگونه رفته‌ام و امیدی به بیرون آمدن از گل هست یا نه. دست روزگار را می‌بینی جوزف؟ چند سال پیش، آن روزها که هنوز تو وجو