برای جوزف - ۴ بهمن ۹۹
جوزف امروز شنبه چند روزی میشود که حال خوشی ندارم. روزهایی که از کلاس رقص باز میگردم، زلال و شفافتر از باقی مواقعام. انگار منافذ تن باز شده، کثافتها بیرون ریخته باشند. انگار با اسکاچ به جان لکههای وجود افتاده باشی. انگار جرم گیر بریزی روی دیوارهای مستراح یا هر چیز دیگری که به تو بفهماند انگار داری آلودگی را میزدایی. با خودم و با آنچه در من جریان دارد با وضوح بیشتر مواجه میشوم و هر بار پا از پلههای ایستگاه مترو که پایین میگذارم و وارد خیابان میشوم، غمی وجودم را فرا میگیرد. احساس میکنم پرندهای دیوانهوار خودش را به دیوارههای قلبم میکوبد. اشک را دوردست چشمانم میبینم اما نمیدانم چرا ایستاده، جلو نمیآید. جوجو، میترسم. خشم و عصبانیتی در وجودم احساس میکنم که نه درست میدانم از کجا آمده و نه راهی برای بروز و تخلیهاش مییابم. هراسم از آن است که انباشته شود و از پا بیاندازتم. هول برم داشته نکند لشکر غم با سگهای سیاه و کلاغهای خیس دوباره به سویم حملهور شوند و باز چنان روی زمینم بکوبند که یارای دوباره ایستادن را نداشته باشم. برای من از این نگو که تا به حال