برای جوزف - ۴ بهمن ۹۹
جوزف
امروز شنبه چند روزی میشود که حال
خوشی ندارم. روزهایی که از کلاس رقص باز میگردم، زلال و شفافتر از باقی مواقعام.
انگار منافذ تن باز شده، کثافتها بیرون ریخته باشند. انگار با اسکاچ به جان لکههای
وجود افتاده باشی. انگار جرم گیر بریزی روی دیوارهای مستراح یا هر چیز دیگری که به
تو بفهماند انگار داری آلودگی را میزدایی. با خودم و با آنچه در من جریان دارد
با وضوح بیشتر مواجه میشوم و هر بار پا از پلههای ایستگاه مترو که پایین میگذارم
و وارد خیابان میشوم، غمی وجودم را فرا میگیرد. احساس میکنم پرندهای دیوانهوار
خودش را به دیوارههای قلبم میکوبد. اشک را دوردست چشمانم میبینم اما نمیدانم
چرا ایستاده، جلو نمیآید.
جوجو، میترسم. خشم و عصبانیتی در
وجودم احساس میکنم که نه درست میدانم از کجا آمده و نه راهی برای بروز و تخلیهاش
مییابم. هراسم از آن است که انباشته شود و از پا بیاندازتم. هول برم داشته نکند
لشکر غم با سگهای سیاه و کلاغهای خیس دوباره به سویم حملهور شوند و باز چنان
روی زمینم بکوبند که یارای دوباره ایستادن را نداشته باشم. برای من از این نگو که
تا به حال از تمام موقعیتهای این چنین جان سالم به در بردهام. ما هر دو میدانیم
این که دلیل نمیشود. هزار گلوله از بیخ گوش یک سرباز میگذرند و دست آخر یکی به
قلبی، سری، گلویی، جایی برخورد میکند و او را میکشد.
واقعیت زندگی من این است که در همه چیز
شکست خوردهام. بیست و سه سال سن دارم و هیچ کدام از چیزهایی که میخواستهام را
در دست ندارم. سهل است جوزف، اصلا چیزی در دست ندارم. رندانه و خیاموار اینجا و
آنجا مینشینم و گلویی تر میکنم، ریه و مغزی پر میکنم، میخندم و دست میاندازم
و میگذرانم ولی خوب میدانم که راضی نیستم. بیخیال هر چه آرمان و تصویر بود شدهام
و آهسته آهسته، نرم نرمک فرو رفتهام در منجلابی که بیست و سه سال سودای مخالفت و
در برابرش ایستادن را داشتهام. دارم فرو میروم. دارم به یکی از همین زامبیها
بدل میشوم – اگر همین حالا زامبی نباشم؛ سوال: آیا یک زامبی از زامبی بودن خود،
آگاهی دارد؟ آیا یک زامبی، فکر نمیکند که زامبی نیست؟ جوزف، با خودم میگویم خودم
را پس خواهم گرفت اما کِی؟ اصلا چه کسی را پس خواهم گرفت؟ نمیدانم جوزف، نمیدانم.
خودم را رها کردهام و شاید سرم به سنگی خورده باشد، بیهوش در آب جاری به سوی
دریا روان باشم و کوسهها شنا کنان در مصب رود، انتظار استخوانهای نحیفم را
بکشند.
جوزف، من یک بازندهام که زنده است تا
مشاهده کند. یک تماشاچی که توی استادیوم راهش ندادهاند و از روی تپههای اطراف،
با چشم غیر مسلح زور میزند درون گود را ببیند.
نظرات
ارسال یک نظر