برای الیزابت - ۴ بهمن ۹۹
الیزابت عزیزم
هر زمانی از روز که این نامه را میخوانی،
به خیر باشد – اگر در این جهان خیر حقیقتی واقع و امکانی عملی باشد و راستش را
بخواهی باید بنویسم گاهی اوضاع چنان به هم ریخته است که از پایه به مفهوم خیر شک
میکنم و گمان میبرم خیر انتزاعی بشری است تا روانش از هم نپاشد و دوام بیاورد.
این گمان البته نمیپاید و زود یا دیر بالاخره شروع به لنگیدن میکند. نمیتوان
ادعا کرد که هیچ خیریتی در کار جهان نیست و هیچ خیری را نمیتوان یافت. این را با
تو فهمیدهام. با تویی که حالا این نامه را برایت مینویسم.
الیزابت عزیزم، باید اعتراف کنم که عشق
تو در تمام ذرات وجود من ریشه دوانده. ریشهای چنان ستبر و عمیق که هیچ چیز را
یارای خشکاندن آن نیست. من هنوز و بعد از گذشت تمام این سالها و احتمال قریب به
یقین ناممکن بودن شکل گرفتن رابطهای با فرم شراکت و زوجیت میان ما سرد و از پا
افتاده نشدهام، تو را دوست دارم و روی چشم میگذارم و گذشتن فکرت از سرم مایه
تسلی و خوشحالیم است. مهربان دورم، در وجود تو گوهری نهفته که خود از آن بیخبری
و این عجیبترین نکته درباره تو است. همیشه برایم سوال بوده: چهگونه درخشش و نور
ساطع از سینهات را نمیبینی؟ چهگونه آرام گرفتن طوفان با لبخندت، از نگاه تو
دور مانده و چهگونه شکفتن گلها با پیچیدن رایحه تنات را نادیده گرفتهای؟
الیزابت عزیزم. از من دوری و من در تمنای
نزدیکی تو میسوزم. دلم برای تو چنان تنگ است که انگار تمام کوهها با سنگهایشان
و تمام دریاها با آبهایشان روی قلب من خانه کردهاند. گوشهایم زنگار گرفته و
تنها آوای خنده تو این زنگار را میریزد. در اولین ملاقات پیش رو، بعید نیست چنان
در آغوش بفشارمت که تنات، وجودت، بودنت، تو، راه نفس را بر سینهام ببندی و از
میان برم داری. روزهای خوبی را نمیگذارنم اما هیچ دوست ندارم بی دیدنت به استقبال
گور بروم.
میخواستم از چیزهای دیگر بنویسم اما
ملال حقیقی، دوری توست و دلتنگیات. وقت برای تو نوشتن دستم به گفته دیگری نمیرود
و کلماتم پشت هم نمیشینند جز به این حالت.
من، منتظر درخشش آسمانام. لبخندی بزن
تا چشمهایم نوری ببینند. به دست فرشتهها میسپارمت و نگرانم همین محافظان از فرط
حسادت آسیبی به تو برسانند.
نظرات
ارسال یک نظر