برای جوزف ۱
بیا اینجا را چرک نویس در نظر بگیریم، جوزف. چرک نویس و صندوق نامهها. نامههایی به آدمهای واقعی با اسمهای الکی یا حتی به آدمهای الکی با اسمهای الکی مثل خود تو، جوزف. بله تو که دیشب تصمیم گرفتم وجود داشته باشی و به جز اسمت یعنی جوزف، هیچ اطلاعات و تصور دیگری ندارم. شاید یک روز نام تو را بگیرم و روی گلدانی بگذارم. آن روز، جوزف عزیز، با کمال تاسف باید بگویم به خاطرات خواهی پیوست و شاید حتی در خاطرات هم باقی نمانی. شاید دیگر به خاطر نداشته باشم که جوزف، دوست خیالی من، یک روز از ناکجا پیدایش شد، یک روز نامش را به گلدانی داد و همان روز رفت. این عاقبت دوستهای خیالی است جوزف. متاسفم اما واقعا همینطور است. شاهد مثال دوستان خیالی دوران کودکیام. من هیچ کدامشان را به خاطر نمیآورم. آنها فراموش شدهاند، گویی هرگز نبودهاند. بعید نیست آقای درویش تنسی کانک لم تکن را برای دوستان خیالی دوران کودکی یا حتی بزرگسالی (بزرگسالی درستتر به نظر نمیآید؟) نوشته باشد. دوستان خیالی دوران کودکی من چنان از خاطر رفتهاند که حتی مادر و پدرم آنها را به خاطر نمیآورند. لابد حالا سرگردان توی کوچههای شهر میگردند دنبال، شاید سر را درون پیراهن فرو برده، یقه پیراهن را دوختهاند و در آسمان معلق میگردند و فکر میکنند روزی دوست خیالی چه کسی بودهاند؟ شاید آنها هم فراموش کردهاند در خیال من حضور داشتهاند. حتما همین طور است. اگر نه باید هر از گاهی سری به من میزدند یا خبری از من میگرفتند. من که در تمام این سالها جایی نرفتهام، جوزف. همیشه همینجا بودهام. در سالهای دانشگاه هم بالاخره دیر یا زود به خانه بر میگشتم اما هرگز هیچ دوست خیالی قدیمی سراغم را نگرفته. بیست و سه سال در این زبالهدانی خرابه ساکنم و هرگز دوستی خیالی دوباره سراغ من نیامده. اصلا حالا که فکر میکنم همان بهتر که فراموششان کردهام. همان بهتر که حالا سرگردان جایی دور خود میگردند و به خاطر ندارند دوست خیالی چه کسی بودهاند.
من البته تابالا را به خاطر دارم. دلم برای تابالا تنگ شده اما او خیلی وقت است پلیور آستین بلندش را نپوشیده، موهایش را بالای سرش گوجه نبسته و با لیوان بزرگ چای داغ در دستش پشت پنجره به تماشای خیابان ننشسته است. شاید خیال بهتری را پیدا کرده و حالا آنجاست. کسی چه میداند. باید برای او هم باز نامههایی بنویسم، جوزف. تو این طور فکر نمیکنی؟ بالاخره باد همچنان میوزد و از کنار خیالی که تابالا آنجاست هم گذر میکند، نمیکند؟ البته اگر تابالا در خیال دیگری باشد. نمیدانم. پاسخ نامههای مرا هیچکس تا به حال نداده است. تا به حال هیچکس آنطور برای من چیزی ننوشته است، جوزف. چه آدمهای واقعی، چه خیالها. حالا چه رسد به تابالا که از اساس در خیال هم همیشه سکوت میکرد و هرگز کلامی صحبت نکرد. همیشه مینشست و گوش میداد و خیره به خیابان یا طراحیهای روی دیوار نگاه میکرد. انگار گلولهای توی گلو گیر کرده دارد که مانع صحبت کردنش میشود. یا داشت و میشد. میبینی جوزف؟ همین که هنوز از افعال مضارع برای تابالا استفاده میکنم یعنی او جایی زنده است یا لااقل امید به زنده بودنش دارم و چون خیال بوده یعنی میتوانم او را دوباره زنده کنم. هر جور که بخواهم. حالا البته نمیدانم این کار را انجام میدهم یا نه. بحث احتمالش را هم پیش نمیکشم. فایدهای ندارد. احتمالات علم اباطیل است. یک سرگرمی پوچ و مسخره که فقط وسواس آدمی برای پیشبینی را ارضا کند. در واقع مخدر پیشبینی است. گولی که انسان بر سر خویش میمالد و دل خوش میکند به قدرت پیشبینی وقوع یک رویداد. احتمال پدیدار شدن حیات روی کره زمین بر طبق همین محاسبات چیزی نزدیک به صفر است، جوزف. یک صفر ممیز یک عالم صفر و بعد یک. یک یک پشتش یک عالم صفر. میدانی یعنی چی، جوزف؟ یعنی تقریبا هیچ. اشکال کار دقیقا همینجاست. تقریبا هیچ. تقریبا. همان تقریبا هیچ احتمال عدم ظهور حیات که بیش از نود و نه ممیز نود و نه درصد بوده و تقریبا قطعی محسوب میشده را شکست داده و به خاطر همان تقریبا هیچ من این بی هیچ نیت قبلی این وبلاگ را ساختم، ناگهان تو را در ذهنم به وجود آوردم و همه اینها را نوشتم و در حال توضیح دادن این اباطیل هستم، جوزف. به خاطر همان تقریبا هیچ. پس بهتر است از احتمالات حرفی نزنیم و با خودمان حساب نکنیم احتمال فلان چیز در برابر احتمال بسار چیز چهقدر است. خزعبلات مورد علاقه من از دسته دیگری است. شاید برای تو سوال شود که از چه دسته؟ باید بگویم لااقل به بخشی از آن از خلال نامههایی که برایت مینویسم پی خواهی برد جوزف. باقی را هم از لای نامههای دیگرم میفهمی، اگر سری به اینجا و این چرکنویسها بزنی.
فعلا بیش از این سرت را درد نمیآورم. حرف برای گفتن زیاد است. شاید برایم چیزی نوشتی.
چه دوست داشتم این نامهها رو.
پاسخحذف