برای جوزف ۲

 جوزف، دو سه روز است می‌خواهم این نامه را برایت بنویسم و وقت نمی‌کنم. همین که پای نوشتن می‌نشینم کسی پیامی می‌دهد و سر صحبتی طولانی را باز می‌کند. آخر سر آن‌قدر خسته می‌شوم که فراموش می‌کنم می‌خواسته‌ام چه چیزی را توضیح دهم و یا چه گونه توضیح دهم. یک چیزهایی را فراموش می‌کنم خلاصه. حالا هم آخر شب است، دیروقت است و من گرسنه‌ام. دو ساعتی می‌شود که عزم کرده‌ام برایت بنویسم، با این حال دوباره در دام پیام‌هایی افتاده‌ام که باید جوابشان را می‌دادم و خب، تا این ساعت روز طول کشید.


پراکنده‌ام جوزف. پخش و پلا. مثل خری در گل مانده‌ام؛ واقعا مثل یک خرِ واقعی. نه؛ حتی بدتر از یک خر واقعی. من چندان سر و کله‌ای با خرها نزده‌ام اما هیچ نمی‌توانم قبول کنم چهارپایی به آن با مزگی و با نمکی با چهره‌ای که سادگی و مهربانی درش موج می‌زند، احمقی چیزی باشد. نه. من بدتر از یک خر واقعی در گل مانده‌ام. چنان که حتی متوجه نیستم در گل فرو رفته‌ام؛ چه رسد به این‌که بدانم تا کجا رفته‌ام و چرا رفته‌ام و چگونه رفته‌ام و امیدی به بیرون آمدن از گل هست یا نه. دست روزگار را می‌بینی جوزف؟ چند سال پیش، آن روزها که هنوز تو وجود نداشتی، معلق بودن بین زمین و آسمان، معلق بودن در یک هیچ خیلی بزرگ (اگر برایت سوال می‌شود مگر هیچ چیزی است که اندازه هم داشته باشد باید بگویم بله؛ هیچ می‌تواند کوچک یا بزرگ باشد؛ سبک باشد یا سنگین و حتی سیاه، سفید، کرم، گردویی یا خاکستری با واریته‌هایی از آبی آب‌دهانی. آن هیچ معلق بودگی من، هیچی بود بسیار بزرگ با اورنگ مختلف؛ بگذریم) مرا رنج می‌داد و حالا، چند سال بعد، چند سال که حتی کمی طولانی نیست چه برسد به خیلی طولانی، چند سالی آن‌قدر کم که می‌توانم بگویم تنها اندکی بعد از آن تعلیق (هرچند زمان واقعا نسبی است و در مواردی حتی چند هزار سال را هم می‌توان اندکی زمان در نظر گرفت) حالا از گیر افتادن رنج می‌برم. یک کلیشه‌ای هست که می‌گوید زندگی رنج مدام است. من قبلا از تکرار کلیشه‌ها انزجار داشتم اما نمی‌فهمیدم کلیشه‌ها دقیقا به خاطر حقانیت و تکرار شدن مداوم به کلیشه تبدیل شده‌اند و همین حقیقت و تکررشان حال آدمی را به هم می‌زند و معده‌اش را از درون مالش می‌دهد. رنج تعلیق، رنج فرود، رنج دویدن، رنج گم‌گشتی، رنج گیر افتادن، رنج، رنج، رنج، رنج. رنج از آن کلمه‌هایی است که برای از دست دادن معنایش باید زیاد تکرار شود. بر خلافِ - برای مثال - خیار. سه بار بگو خیار و می‌بینی این واژه به تمامی از معنا تهی می‌شود. خیار. خیار. خیار. خیار. دیدی؟ بار چهارم انگار چند حرف را چپاندی در کون یک‌دیگر و آوایی پدید آورده‌ای که سکوت را شکسته باشی. خیار. رنج اما زمان تکرار بیش‌تری لازم دارد و این به گمان من نشان می‌دهد که مفهومی جدی‌تر، تجربه‌ای حقیقی‌تر و بخشی از بافت حقیقی جهان است. البته نه آن‌که خیار بخشی از بافت حقیقت نباشد. اتفاقا برعکس؛ خیار بخشی بسیار ملموس از بافت حقیقت جهان است. ما بارها خیار را دیده‌ایم، خورده‌ایم، بوییده‌ایم، شوریده‌ایم و بعضی‌ها استفاده‌های دیگری هم شاید از آن کرده باشند - قطعا کرده‌اند. با این حال جایگاه خیار در جهان‌بینی یا بهتر بنویسم زیست‌جهان ما آدم‌ها تومنی صنار با جایگاه رنج تفاوت دارد. امیدوارم متوجه حرف‌هایم بشوی و می‌دانم که می‌شوی. هرچه نباشد تو توی سر منی و خواهی نخواهی حرف‌های مرا حالی می‌شوی؛ هرچند با دشواری و اندکی گنگی.


چه می‌گفتم؟ حرف لعنتی حرف می‌آورد جوزف. حرف لعنتی حرف می‌آورد و آدم از مسیر گفته‌هایش منحرف می‌شود. القصه گیر افتاده‌ام. از چند جهت. اگر پنج ژاکوب داشتیم و هر یک را پی کاری می‌فرستادیم و هر یک از مسیری سراغ کار خویش می‌رفتند، باز هم هر پنج ژاکوب گیر افتاده بودند، جوزف. خنده‌دار است. آدم در حالی به بحران‌های دیگران می‌خندد، وقتی از گیر و گورهای زندگی بعضی شگفت‌زده می‌شود و هنگامی با خودش می‌گوید این دیگر چه کثافتی است که فلانی درگیرش شده، چرا خودش را توی این گودال انداخته و اصلا بیرون آمدن از این قفس مگر دشوار است که خود بی آن که چیزی بفهمد و ذره‌ای بو برده باشد آهسته آهسته به همان بدبختی دچار می‌شود و ای بسا وقت خنده به دیگران نیمی از راه بدبختی خود را پشت سر گذاشته باشد، بی اطلاع. من هم در هم‌چه شرایطی قرار گرفتم و حالا می‌فهمم زندگی گره‌هایی دارد که خود به خود به کلاف می‌افتند، بدون دخالت عامل فعال؛ دقیقا مثل پیچ و تاب خوردن و گره افتادن سیم هدفون در جیب، کیف، کمد یا هر قبرستانی که رها شده باشد. دردسر باز کردن گره‌ها اما به عهده ماست جوزف و هیچ بعید نیست لای این گره‌های خود به خود و تلاش‌های گره‌گشای ما سیم اتصالی کند و بلایی سر هدفون بیاید. تو خبر داری خری که در گل می‌ماند، زنده و موفق بیرون می‌آید یا نه؟ من خبر ندارم اما همین حالا به ذهنم رسید که حتی در صورت نجات یافتن، بدنی گل آلود خواهد داشت. همه‌چیز در این زندگی ضرر است و رنج، رنج، رنج، رنج، رنج، رنج.


مراقب باش کاغذ نامه دستت را نبرد، رنج اضافه چیزی نیست که در زندگی بخواهیمش.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

برای الیزابت - ۱۴ فروردین ۱۴۰۰

برای الیزابت