برای لوسی
لوسی
چند وقتی بود می خواستم برای تو چیز پر و پیمانی بنویسم. توی سرم کلمه ها را تکرار می کردم. همه چیز را می چیدم جای خودش. زور میزدم کلمات در مناسبترین جایگاه قرار بگیرند. چیزی ننوشته بودم تا تصویر کلی به بهترین نحو ساخته شود. نمیخواستم واژهها تلف شوند. نمیخواستم بدون ایده درست سراغ نوشتن از تو بیایم. از تو و برای تو. از تو برای تو. حالا اما درون سینهام بوته ای آتش زدهاند. بادکنکهای مملو از رنگ به دیوار کوبیده شده، کلمات آن یادداشت، نامه، تو-نگاری هنوز محقق نشده است در ذهن من. همه جا رنگ پاشیده. حرفها روی دیوار ماسیدهاند. انگار وسط قالب یخ آتش برافروخته باشند.
میدانستم سرانجامی نخواهد داشت. میدانستم دوری و فاصله جدایی میآورد. میدانستم مسیر خودت را خواهی رفت. چنان که من مسیر خودم را خواهم رفت. میدانستم چنین اتفاقی خواهد افتاد و هیچ نمیدانستم رخ دادنش آن قدر برای من سخت و سنگین بیاید. آخر توانستی عشق بورزی؟ آخر فهمیدی عشق دروغ نیست؟ چه قدر برای تو خوشحالم که حالا واقعیت زندگیات مثل یک خواب یا فیلمی میماند که وقوعش را نمیتوانی باور داشته باشی. هیچ فکر نمیکردم وقت نوشتن این چیزها قلبم احساس سنگینی کند یا همان احساس چشمها وقت گریستن را در مچ دستهایم احساس کنم. اصلا نمیدانستم تن من چنین احساسی را در خود نهفته دارد. فهمیدن این ها به لطف تو بوده. یک سال پیش، همین روزها، یک ماهی بعدتر نهایتا، نوشته بودی آنی نیستی که فکر میکنم. نوشته بودی روزی توی حقیقی را خواهم دید و از او – یعنی تو – متنفر خواهم شد. بیشتر از این جایی هست که پیش بروی؟ گام دیگری داری برای برداشتن و اثبات نفرت انگیز بودن خودت؟ ساده دل، دنبال چه می گردی؟ نفرت؟ نفرت از چه؟ از پیگیر زندگی خود بودن؟ از رسیدن به زندگی؟ در جا نزدن؟ نایستادن؟ فرو نرفتن؟ نه آن که بخواهم بگویم من مثل یک باتلاقم، نه آن که حتی بخواهم بگویم تو فکر کردهای من شن روان هستم. منظورم را میفهمی. اگر نمیفهمیدی این دوستی به جایی نمیرسید که تصویر بوسه نرم و لطیفت بر لبان معشوقت را دیده باشم و کلمات نامههایم کج و کوله روی دیوارهای خرابههای ذهنم وا بروند. اگر نمیفهمیدی چیزی برای ماسیدن وجود نداشت. اگر نمیفهمیدی حتی اولین قهوه را با هم نمینوشیدیم. اگر نمیفهمیدی، دوستت نمیداشتم. نمیداشتم؟ شاید گمان کنی این یعنی حالا دوستت نمیدارم. نه. اگر نمیفهمیدی دوستدارت نبودم. من تنها نمیدانم چرا واقعهای که دیر یا زود رخ میداد، چیزی که میدانستم باید به انتظارش بنشینم و نشسته بودم، در رابطهای که نام و رسمی نداشت، باید سینهام را بسوزاند؟ چرا باید چیز زندهای روی این آتش نیمسوز شود؟
لوسی عزیزم. من حالا دیگر نمیدانم چه میتوان برای تو نوشت. من حالا نمی دانم باید کجا بایستم. نمی دانم سکوت درست بود یا ابراز خوشحالی؟ من البته سکوت کردم. هرچند خوشحال بودم. خوشحال و مبهوت، شادمان و وا رفته، رها و باخته، همزمان. تو او را دوست داری. او تو را دوست دارد. یعنی امیدوارم تو را دوست داشته باشد. خوش ندارم آدمهای محبوبم را درگیر دوستی سمی و مخرب ببینم دوست ندارم بفهمم آدمهایی که دوستشان دارم کسی را نزدیکترین فرد خود برگزیدهاند که دوستشان ندارد. لوسی عزیزم. من هیچ نمیدانم که حالا باید کجای کار بایستم. حالا که فهمیدهام این بار بر سینهام سنگینی میکند و حالا که دوست دار تو هستم. چاه را از چاله، راه را از بیراهه تشخیص نمیدهم. خواهان نزدیکی توام و خواستار سکینه خویش. حالا پیش از ربع قرن زندگی آن قدر پیر هستم که دنبال آرامش خودم نیز بگردم. حالا آن قدر پیر شده ام که گاهی فکر کنم آیا توانش را دارم؟ حوصلهاش به جهنم. لوسی عزیزم. حالا باید چه کار کرد؟ با این کلمات که بعید نیست به نظر هر خوانندهای – حتی خود من – واکنشی باشد بیش از اندازه، بیش از حد انتظار، بیش از مقدار لازم.
لوسی عزیزم. هیچ نمیدانم قدم بعدی مرا به کجا
خواهد کشاند اما فکر میکنم باید به هر حال دست به انتخاب زد. لوسی عزیزم، حالا به
بخشی از وجودم گوش میدهم که توصیه میکند اندکی فاصله بگیرم، چیزهایی را کمرنگ
کنم و خود خواسته، بخشی از احساسم به تو را خاموش کنم. ما دوست های خوبی خواهیم
بود که اگر مسیر حالایت را پیش بروی مکالمههای زیادی با هم خواهیم داشت. اگر در
موج ابتذال غرق نشوی و اگر این سالها سر در گم نبوده باشی. ادا که البته نبودهای.
اگر میبودی کار هیچ وقت به نوشتن اولین نامه هم نمیرسید. لوسی عزیزم. از تو
ممنونم. در همین یک سال به من آموختی که توان عشق ورزیدن را دارم، هنوز چیزهایی در
وجودم زنده است و میتواند رشد کند، جهان در تمام بیمعنایی رنگ دارد و آدمی میتواند
با تمام رنجی که متحمل میشود تلاش کند، دوست بدارد، دوست داشته شود بی آن که وا
دارد. تو آموختی میتوان سوخت و خاموش شد. گذشت. رها کرد. ما دوست باقی خواهیم ماند اما دیگر حتی اطمینان ندارم صمیمیتی به اندازه گذشته بینمان برقرار باشد. عشقهای ناتمام، برندهترین تیغهایی که تا نیمه در شریان فرو رفتهاند و نه میبرند و نه میمیرانند، بارزترین نشان خارج از کنترل بودن زندگی است. همهچیز اتفاقی است و بدون اتفاقات مساعد تلاشی به ثمر نخواهد نشست.
لوسی عزیزم، امیدوارم رابطهات کوتاه یا بلند سرشار از لذت و دگرگونی باشد.
نظرات
ارسال یک نظر